زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک



روز اول سال، درِ هر پیام‌رسان و پیامکی را که باز می‌کردم، فوج انشاها بود که درباره‌ی نوروز و بهار و طبیعت و گل و بوته و پروانه و زمین و آسمان و زندگی و موفقیت و خوش‌بختی و بالأخره تبریک و آرزوهای شیک‌وپیک پیش رویم قرار می‌گرفت و آخرِ همه‌شان هم به نام فرستنده و تاریخ یکِ یکِ نودوهشت ختم می‌شد. حالا اسم فرستنده را ممکن بوده که بعضی از کسانی که این انشا برایشان سند-تو-آل می‌شده ندانند، ولی تاریخ دیگر چرا؟! به چاپار هم می‌سپردند دو سه روزه تحویل می‌داد! حتماً از باب احتیاط بوده که گویند شرط عقل است و صلاحی دیده شده که تاریخ هم درج شود. مثلاً این‌که محکم‌کاری شود و کار هم که از محکم‌کاری عیب نمی‌کند، یا این‌که اگر کسی بعداً همه‌ی پیامک‌ها یا پیام‌های توی پیام‌رسانش را نشست و بازخوانی کرد و رسید به این پیام و نتوانست تاریخ میلادی گوشی یا پیام‌رسان خارجی را به تاریخ خورشیدی تبدیل کند، بتواند بفهمد که این، پیامِ تبریکِ فلان سال نو بوده! بالأخره درج تاریخ را می‌شود یک‌جوری توجیه کرد، مهم نیست، ولی آن اسمی که زیر پیام نوشته شده کارش را خراب می‌کند، چون دارد داد می‌زند که برای شناس و ناشناس یک‌جا فرستاده شده و با این حساب، هیچ‌کدام آن افراد چندان مورد توجه خاصی نبوده‌اند.

لابه‌لای این فوج انشاها، سه عدد پیام کوتاه هم داشتم که جوارح گوشی‌ام را با قدرت بیش‌تری به لرزه درآورد! این سه‌تا، ویژگی خاصی داشتند که ارزش هر کاراکترشان را برای من از مجموع آن انشاها بیش‌تر می‌کرد. کدام ویژگی؟ این‌که کاراکتر به کاراکترشان برای ارسال شدن به من نوشته شده بود و پیام‌های تبریک اختصاصی بودند. مثلاً عبارت «سلام فلانی، عیدت مبارک!» زمانی که به جای فلانی نام شما درج شده باشد، گرچه خیلی ساده و کوتاه است، ولی یک پیام اختصاصی و به نظر من دوست‌داشتنی به حساب می‌آید. در بین این‌همه،‌ فقط همین سه‌تا بود که بی‌هیچ زحمتی می‌شد فهمید از ته دل فرستنده بلند شده و آمده جلوی چشم من. بقیه انگار از سر عادت یا برای ادای یک رسم عرفی انجام شده بودند. گویی کاری است که باید انجام داد، چون خیلی‌ها انجام می‌دهند! البته این پیام‌های تبریکِ ویترینی هم بالأخره ناشی از یک لطف و توجهی بوده که فرستنده به خرج داده و در جایگاه خودشان ارزش دارند، ولی ارزششان تقسیم شده بین این همه‌ای که دریافتش کرده‌اند و لاجرم سهم هر کدامشان خیلی اندک می‌شود. از یک زاویه‌ی دیگری هم می‌شود به قضیه نگاه کرد که در این صورت دیگر تقسیم و این‌ها نداریم و این‌جور پیام‌ها هیچ ارزش قابل اعتنایی نخواهند داشت، ولی خب خوشبختانه ما از آن‌یکی زاویه نگاه می‌کنیم!

 

پیشنهاد من این است که کم تبریک بگو، ولی تبریکی بگو که جان داشته باشد! تبریک را به یک چیز گران‌بها تبدیل کن! فقط وقتی به زبانش بیاور که از جایی در اعماق دلت برخاسته است. این‌طوری تبریکت حال خوب می‌آفریند، لب‌خند روی دل می‌نشاند، دل دریافت‌کننده‌اش را به تو نزدیک می‌کند. سند-تو-آل هیچ‌کدام این خاصیت‌ها را ندارد. دست‌کم برای دوستان و خویشانت، یا پیام تبریک نفرست یا اگر می‌فرستی اختصاصی بفرست. یا درست و حسابی برایشان وقت بگذار، یا کلاً بی‌خیال شو. نیمه‌نصفه خیلی جالب نیست! آن را بگذار برای روابط سرد و خشک اداری و رسمی و دیپلماتیک!


شاید دبستانی بودم، شاید هم هنوز مدرسه نمی‌رفتم. روز مادر که می‌شد، برای مادرم یک نقاشی می‌کشیدم. می‌گشتم از توی کتاب‌ها و مجله‌ها نقاشی یک مادر و پسر را پیدا می‌کردم و از روی آن نقاشی می‌کردم. وقتی که نوشتن یادگرفته بودم، در کنارش جمله‌ای هم می‌نوشتم. این روند چند سالی ادامه پیدا کرد تا دوران راهنمایی که اولیات طراحی گرافیکی را یادگرفتم. از آن سال‌ها، برای مادر و مادربزرگم یک طرح اختصاصی با کامپیوتر آماده و چاپ می‌کردم، گاهی به شکل کارت‌پستال بود که داخلش چیزی نوشته بودم،‌ و گاهی آن را در قاب می‌گذاشتم. کم‌کم در طراحی سلیقه‌ی حرفه‌ای‌تری پیدا کردم و ترفندهای بیش‌تری یادگرفتم و طرح‌های چشم‌نوازتری هدیه می‌کردم. همین‌طور، متنی که کنار تصویر کارت می‌نوشتم، کم‌کم قلم پخته‌تری پیدا می‌کرد و ارزش ادبی‌اش قابل اعتنا می‌شد. من هیچ‌وقت روز مادر، برای مادرم هدیه نخریدم. بر این باور بودم که پول خرج‌کردن کار چندان خاص و ارزش‌مندی نیست، خصوصاً‌ وقتی که خودم برای کسب آن پول زحمت نکشیده‌ام. به هرحال، آن‌موقع ما خودمان نان‌خور خانواده بودیم، و حس می‌کردم با پول خودشان برای خودشان هدیه خریدن لطف چندانی ندارد. در عوض، هدیه‌ای که من به مادرم می‌دادم، هیچ‌کس دیگری در دنیا به مادرش نداده بود. آن هدیه، اختصاصی برای ایشان تدارک دیده شده بود. با مهری که در تار و پودش تنیده بود، و ذوق و زمانی که با جان و دل خرجش شده بود. من از همان اول، می‌دانستم که این‌کار درست‌تر و بهتر است، ولی حالا می‌توانم این‌طور توضیحش بدهم که یک مادر، از تماشای شکوفایی فرزندی که می‌پرورد، از دیدن ذوق و هنری که فرزندش خرج آن هدیه‌ی اختصاصی کرده، بیش‌تر و خیلی بیش‌تر لذت می‌برد تا گرفتن هدیه‌ای که در چند دقیقه و در ازای پولی که از جیب بابا یا خود مامان درآمده، خریده شده باشد. مادر، خودش مادر است! محبتی را که در جان یک دسترنج نهفته، خوب می‌فهمد. من هنوز هم اگر بخواهم از مادرم به مناسبت این روز یا هر مناسبت دیگری قدردانی کنم، ترجیح می‌دهم از آن‌چه بلدم و یادگرفته‌ام و در چنته دارم، در یک یادبود ویژه بگنجانم و تقدیمش کنم. این، اصلاً خودش تجلیِ قدردانی است. این یعنی «مادرجان، پسرت دارد رشد می‌کند، شکوفا می‌شود، بزرگ می‌شود، می‌آموزد، هنر می‌ورزد، ذوق دارد، و این می‌تواند نشانه‌ی آن باشد که زحماتت هدر نرفته».

 

+ یادآوری مهم به آقایون داداشا: این نکته، به نظرم در ارتباط فرزند-مادری کاملاً‌ صادق است؛ ولی یک‌وقت در ارتباط با همسرانتان به این اکتفا نکنید، برای آن‌ها گاهی نیاز است که حسابی دست‌به‌جیب شوید. آن‌ها، گاهی پول خرج کردن را تجلی محبت به حساب می‌آورند! فکر می‌کنم غالباً‌ برای مردها این‌طور نباشد، ولی تمایز شخصیت و تمایلات خانم‌ها و آقایان را فراموش نفرمایید. توضیح بیش‌تر لازم ندارد. تقریباً جوانب و تمایزها واضح است. باشد که پُستمان بدآموزی نداشته باشد. :)


همان‌طور که می‌دانید، ابن‌سینا* از فیلسوفان بزرگ و نظام‌ساز در سنت فلسفی خودش به حساب می‌آید و دقت‌ها و ابداعات قابل توجهی در این عرصه‌ها داشته، و آثار مهم و اثرگذارش در حوزه‌ی فلسفه، همیشه مورد توجه و بحث بوده. مثلاً‌ یکی از آثار مشهور ابن‌سینا، مجموعه‌ی منطقی و فلسفی «الاشارات والتنبیهات» است، که همین «خواجه نصیرالدین طوسی» -که امروز زادروزش بود و زادروزش را روز مهندسی نام‌گذاری کرده‌اند- یکی از بهترین شرح‌ها را برای آن نوشته. در یک‌جایی میانه‌ی بخش منطق این کتاب، ابن‌سینا از کلمه‌ی «مهندس» استفاده کرده! جالب است، نیست؟! همان‌جایی است که دارد شروط و شرایط تعریف را توضیح می‌دهد. در منطق یک قاعده است که به بیان مشهور می‌شود این‌که «تعریف باید اجلی از معرَّف باشد»، یعنی وقتی می‌خواهید یک چیزی را تعریف یا معرفی کنید، باید در تعریف یا معرفی‌تان از چیزی استفاده کنید که مخاطبتان آن را بهتر از چیزی که الان دارید معرفی‌ش می‌کنید، بشناسد؛ وگرنه تعریفتان بیهوده خواهد بود. حالا ابن‌سینا برای این مطلب یک مثال جالب زده؛ این‌که مثلاً نمی‌شود برای تعریف مثلث، از عبارت «شکلی که مجموع زوایای داخلی آن دوقائمه (180درجه) است» استفاده کرد، و در ادامه توضیح می‌دهد که این موضوع را اغلب مردم نمی‌دانند و فقط «مهندس» این را می‌داند، در حالی که تعریف باید برای عامه قابل فهم باشد. خواجه‌ی طوسی هم در شرح خود، بر همین مسئله صحه گذاشته. خب؛ به معنای «مهندس» در این عبارات توجه کنیم! همان‌طور که با اندکی دقت در لفظ «مهندس» هم مشخص می‌شود، این کلمه از «هندسه» گرفته شده، و احتمالاً مهندس در اصطلاح قدما، کسی بوده که اصول هندسی را خوب بلد باشد، و تا جایی که من -بر اساس همان درس‌های دوران دبیرستانم- آشنایی دارم، این هندسه، بیش از دانش‌های فنی‌مهندسی امروزی، نظری است؛ و حتی وجه نظری آن غالب است. درست است که بخشی کاربردی از ریاضیات است، اما در حد مهندسیِ امروزی کارکردگرا نیست.

حالا از سوی دیگر؛ چیزی که ما اسمش را گذاشته‌ایم مهندسی، آن چیزی است که در دوران جدید از دانشگاه‌های غربی وارد فضای دانشگاهی‌مان کرده‌ایم و هیچ اتصالی به سنت علمی خودمان ندارد، و این «مهندسـ»ـی که ما در دانشگاه‌هایمان داریم، همان‌چیزی است که آن‌ها اسمش را «engineer» گذاشته‌اند. زبان‌دان‌ها بیایند بگویند که انجینیر دقیقاً یعنی چه! در اولین نگاه، به نظر من می‌رسد که این واژه باید با «engine» مرتبط باشد، و رایج‌ترین معنایی که برای آن می‌شناسم «موتور» است، و مفهومی که از موتور به ذهن من متبادر می‌شود، کاملاً کارکردگرایانه است. هر موتوری -از موتور خودرو گرفته تا موتورهای جستجوگر در وب- همگی ابزارهایی برای حصول یک کارکرد هستند، و به نظر می‌رسد دانش مربوط به آن‌ها، دانش ساخت و صنعت آن‌هاست، که باید یک دانش بسیار عملی و کارکردگرا باشد. بنابراین، بین معنای واژه «مهندس» و معنای «انجینیر» فاصله‌ی زیادی است. (ربطی ندارد، ولی جالب است که هیچ‌کدام این‌ها هم فارسی نیستند!)

چیزی که در این بین، فعلاً توجهم را بیش از همه جلب می‌کند، این است که این خطا در ترجمه‌ی یک عنوان، صرفاً یک خطای لفظی نیست؛ بلکه می‌تواند خطاهایی را در فهم پیشینه و جهان‌بینیِ حاکم و سایر مسائل مرتبط با حوزه‌ی این علم‌ها در پی داشته باشد -و البته داشته است! یکی از شواهد این خطا، همین است که اسم این روز را گذاشته‌اند روز مهندسی! حتماً با خواجه‌نصیرالدین طوسی آشنا هستید. گرچه من او را بیش از هر چیز به خاطر آثار فلسفی و کلامی‌اش می‌شناسم، اما واقفم که در ریاضیات و هندسه نیز ید طولایی داشته، و در نجوم هم صدالبته دانش ژرف و ابداعات شگفتی که ازش به یادگار مانده زبان‌زد است. (در همین‌باره، پیشنهاد می‌کنم اگر دستتان می‌رسد، فیلم مستند خوش‌ساخت «برج رادکان» را ببینید.)

با اندکی دقت در ماهیت و روش این علومی که اسم بردیم، به نظر می‌رسد که خواجه نصیرالدین و حوزه‌های علمی و تخصصی‌اش، ربطی به این رشته‌هایی که در دانشگاه خواجه‌نصیر و دیگر دانشگاه‌ها به دانشجویان فنی ارائه می‌شود، ندارد‍! چون ریاضیات، هندسه، نجوم و علوم طبیعی آن زمان، هم از حیث محتوا و هم از نظر روش، با مهندسی امروزی فرسنگ‌ها فاصله داشته. علوم او، محض‌تر و نظری‌تر بوده‌اند، و ابعاد عملی آن‌ها هم -هرچه‌قدر که بوده باشد- به انجین و انجینیر و مظاهر زندگی پیچیده‌‌ و مصرف‌گرای امروزی ربط نداشته. با این حساب، اگر زادروز خواجه‌ی طوسی را -مثلاً- روز ستاره‌شناسی نام‌گذاری می‌کردند راه به جایی داشت، ولی این را که به «مهندسی» -آن هم به معنای همین مهندسیِ این‌جوریِ امروزی- نام‌گذاری شده، نمی‌دانم کجای دلم بگذارم!

 

در پایان، زادروز جناب نصیرالدین محمد طوسی را به همه‌ی اساتید، دانشجویان، پژوهشگران و علاقه‌مندان به سنت علمی این بوم و فرهنگ -از جمله آثار کلاسیک فلسفه، ریاضیات، هندسه، نجوم، منطق و کلام فلسفی- تبریک می‌گویم، و امیدوارم که گرامی‌داشت و یاد این مرد بزرگ و تلاش‌های علمی‌اش، بر انگیزه و جهدشان در مطالعه و تحقیق بیفزاید.

به مهندس‌های عزیز هم، به نظرم این روز چندان ربط خاصی ندارد! مخترع ماشین بخار کی بود؟ روز تولدش را بگذارید روز مهندسی، من می‌آیم آن‌روز را خالصانه و صمیمانه به یکایک مهندس‌های عزیزم تبریک می‌گویم. :))

 

* همان‌کسی که روز تولدش، روز پزشک است!

+ پارسال هم به مناسبت روز مهندسی، شوخی و جدی را قاطی کرده بودم و این پست را نوشته بودم.


به فروشگاهی در همین نزدیکی رفته بودم تا به جای شام، به یک کیک و نوشیدنی اکتفا کنم. در حال خوردن نگاهم به تلویزیون بزرگ چسبیده به دیوار بود. پیام‌های بازرگانی پخش می‌کرد. گروهی پلیس برای یک مأموریت در مقابل یک ساختمان ایستاده بودند. یگان ویژه بودند. یک آدم خلاف‌کار داخل ساختمان داشت یک غلطی می‌کرد و از اجتماع پلیس‌ها گرخیده بود. یک ماشین خفن آمد و از آن یک بچه با لباس پلیس و بدون شلوار پیاده شد. به بند پوشکش دست‌بند آویخته بود و یک بی‌سیم هم در دست داشت. رفت وسط یک عده مأمور سیبیل‌کلفت یگان‌ویژه و با حرکات دست چیزهایی گفت و مأمورها هم سرتکان دادند. لحظه‌ای بعد، هفت‌هشت‌ده‌تا مأمور دست‌های آن خلاف‌کار را گرفته بودند و از ساختمان آوردندش بیرون. بچه‌کوچولو به مأمورها و خلاف‌کاری که دستگیرشده بود نگاهی کرد و خندید. از ابتدای ماجرا هم تا این‌جا که پایانش بود، پای تصویر لوگوی یکی از تولیدکنندگان پوشک درج شده بود. بسیار تبلیغ خلاقانه و اثرگذاری بود، من که قانع شدم این پوشک برای جلوگیری از نم‌دادن بچه بهترین مورد است! خلاقیتش بیش‌تر در توانمندی سازنده برای مرتبط کردن بی‌ربط‌ترین چیزهای عالم به یک‌دیگر بود. حالا این هیچ‌چی، نمی‌فهمم چرا در همه‌ی تبلیغ‌هایی که پوشک نقش محوری دارد، گذشته از آن‌که همیشه بی‌ربط‌ترین چیزها را درباره‌اش به کار می‌برند، بالاتنه‌ی بچه‌ها خیلی شیک و لاکچری یا حرفه‌ای است و پایین‌تنه‌شان است! در آن تبلیغات که بچه‌ با کت و پوشک می‌رود عروسی می‌گوییم لابد می‌خواهد بگوید پوشک به اندازه‌ی کت خوشگل است، گرچه خوشگل بودن هیچ اهمیتی ندارد در پوشک؛ ولی در یک مأموریت پلیسی نمی‌دانم داشتن پوشک خوب، چه تأثیری در فرماندهی عملیات دارد! پس‌ماندهای کیک و نوشیدنی را داخل سطل‌های مربوطه انداختم و فروشگاه را ترک کردم.


دیروز به اتفاق یکی از رفقا رفتیم پردیس ملت، برای حضور در نخستین روز جشنواره‌ی فیلم کوتاه تهران. پس از ساعتی معطل‌ماندن در صف فیلم‌های داستانی، در سالن جا نشدیم و ناچار رفتیم سالن بخش بین‌الملل. از دو سه فیلمی که آن‌جا دیدم، تقریباً هیچی نفهمیدم، و هیچ جذابیتی هم برایم نداشتند! مشکل زبان هم در کار نبود، چون فیلم‌ها سخن نداشت. از انیمیشن گرفته تا مستند، با هیچ‌کدام ارتباط برقرار نمی‌کردم. شاید اگر چند سال پیش بود، مجبور بودم یکی را از بین این دو گزینه انتخاب کنم:

یک. این فیلم مزخرف است و مفهوم خاصی ندارد؛

دو. من بی‌سوادم و هنرنفهم هستم و از سینمای جدید هیچی حالی‌ام نیست!

ولی دیروز این‌طور نبودم. انگار با فیلم‌ها به مصالحه رسیده بودیم. این‌که نمی‌فهمیدمشان، صرفاً ارتباط میان من و فیلم را منتفی می‌کرد. یعنی نه به فیلم گیر می‌دادم و نه به خودم. گویی ما اصلاً با هم کاری نداریم، و نمی‌توانیم در مورد یک‌دیگر قضاوت کنیم. قضاوتی که من درباره‌ی فیلم بکنم یا قضاوتی که من به خاطر فیلم درباره‌ی خودم بکنم. اصلاً چه ومی دارد که قضاوت کنم؟ گویی آن فیلم برای من نیست. مجبور نیستم درباره‌اش نظر بدهم، و فکر می‌کنم نظرنداشتن و نظرندادن هم چیز بدی نیست،‌ و قطعاً بهتر از آن است که وقتی از چیزی سردرنمی‌آوریم، تظاهر به دانستن کنیم و ژست فهمیدن بگیریم. گرچه به نظرم جوّ جشنواره آدم را تحت فشار قرار می‌دهد که اگر نتوانست درباره‌ی یک اثر حرفی بزند، خودش را سرزنش کند؛ اما فکر نمی‌کنم هیچ‌وقت جوگیر شدن چیز خوبی باشد.

 

اگر علاقه‌مند باشید می‌توانید با حضور در پردیس سینمایی ملت در روزهای جشنواره، آثار کوتاه داستانی، مستند، تجربی و پویانمایی فیلمسازانی از ایران و سایر کشورها را رایگان تماشا کنید. فقط، اگر به تماشای فیلم‌های داستانی کوتاه علاقه‌مندید، باید از ساعتی قبل از شروع سانس مورد نظرتان در صف مقابل درِ سالن حاضر شوید. دست‌کم دیروز این‌طور بود!

این هم از برنامه‌ی جشنواره‌‌ی سی‌وپنجم که نام و مشخصات و زمان و محل نمایش فیلم‌ها را به اطلاعتان می‌رساند.

 


متخصص، با تکنیک، خوش‌صدا، و خلاصه می‌توان گفت واجد همه‌ی ویژگی‌هایی که یک خواننده‌ی حرفه‌ای باید داشته باشد. این را تازگی فهمیدم. از قبل‌تر هم می‌شناختمش‌ها، ولی نه این‌طور. یکی دو قطعه ازش شنیده بودم و نیز می‌دانستم به خوبی از پس ایفای صدای نقش‌های اول مجموعه اپراهای عروسکی درباره‌ی شعرای نامدار ایران برآمده. اما داستان از وقتی جدی شد که سر ماجرای دعوت خواننده‌های درِ پیت این «بند»های بندِ تمبانی در برنامه‌های تلویزیون، چندتا نقدنوشته و قطعه‌ی ویدیوئی دیدم که به حضور این‌جور افراد در برنامه‌های پرطرفدار اعتراض داشتند، و اغلبشان، در مقابل، همین او را مثال می‌زدند که وقتی مهمان خنداونه و دورهمی بوده، چه‌قدر از دقیقه‌های مختصر این برنامه‌های طنز، برای گفتن حرف‌های به‌دردبخور درباره‌ی موسیقی و آواز ایرانی استفاده کرده، و در نتیجه اگر مهمان برنامه یک خواننده‌ی زحمت‌کشیده و قَدَر و درست‌حسابی باشد، این‌قدر مفید خواهد بود و اگر یک خواننده‌ی قُزمیت باشد برنامه به خاطرات جفنگ و اراجیف خواهد گذشت. این شد که من کنج‌کاو شدم ببینم این آقا در خندوانه چه کرده. دانلودش کردم و دیدم و کلی کیف کردم و کلی چیز یاد گرفتم و خلاصه خیلی خوشم آمد. همان‌شب هرچه‌قدر که از دستم برمی‌آمد از آثار رایگانش دانلود کردم تا بارها گوش بدهم. این موضوع ادامه پیدا کرد تا همین اواخر که حضورش در تیتراژهای تلویزیونی پررنگ‌تر شد. احتمالاً بعد از بیست‌سال تلاش و خوانندگی حرفه‌ای و اجرای کنسرت‌های متعدد برای همه‌ی مردم دنیا، بالأخره شَستش خبردار شده بوده که اغلب مردم ایران قرار نیست خودجوش بدوند پی خواننده‌ای که بهتر و تکنیکی‌تر می‌خواند، و برای شناخته‌شدن لازم است بالأخره خودی نشان بدهد و یک‌جوری مقابل دیدگانشان قرار بگیرد. به هرحال همکاری‌اش با برنامه‌های تلویزیونی، به نظرم کاری ناگزیر و در عین حال شایسته برای بهتر و بیش‌تر شناخته‌شدنش بود. همین لابه‌لا خبر رسید که آلبوم جدید هم داده؛ با موسیقی فرید سعادتمند و شعرهای محمدمهدی سیار. جالب شد! یکی از قطعاتش برای همان سریالی بود که آن موقع تلویزیون داشت پخش می‌کرد، و من هم رایگان دانلودش کردم و از موسیقی بی‌آلایش و دلنشین اثر، و صدای ورزیده و زیبای محمد معتمدی حسابی خوشم آمد. درنگ نکردم و دموی سایر قطعات آلبوم را هم شنیدم و دیدم نمی‌شود راحت ازش گذشت، و متقاعد شدم که این آلبوم را باید خرید! از روزی که خریده‌امش تا حالا، هر وقت فرصتی برای شنیدنش فراهم شده، قدر دانسته‌ام! کم مانده در تاکسی هم فلش بدهم دست راننده و بگویم «آقا دمت گرم، تا برسیم مقصد اینو بذار جفتمون صفا کنیم باهاش»!

حالا که بعد از این همه مدت، هم‌چنان قطعات «حالا که می‌روی» برایم لذت‌بخش، شورآفرین و دلنشین است، می‌توانم با خیال راحت به کسانی که تا حالا نشنیده‌اند، پیشنهاد بدهم.

 

 


از این‌جا می‌توانید این آلبوم را با قیمت مناسبی به صورت قانونی خریداری و با بهترین کیفیت دانلود کنید؛ و با کلیک روی این لینک هم می‌توانید مجموعه‌ی تک‌آهنگ‌هایی را که محمد معتمدی در طول سالیان خوانده، رایگان دریافت نمایید.

گرچه از بینشان انتخاب آسان نیست، «برف» و «همراه نسیم» را از میان تک‌آهنگ‌ها مهمان ما باشید. :)

 

روز اول سال، درِ هر پیام‌رسان و پیامکی را که باز می‌کردم، فوج انشاها بود که درباره‌ی نوروز و بهار و طبیعت و گل و بوته و پروانه و زمین و آسمان و زندگی و موفقیت و خوش‌بختی و بالأخره تبریک و آرزوهای شیک‌وپیک پیش رویم قرار می‌گرفت و آخرِ همه‌شان هم به نام فرستنده و تاریخ یکِ یکِ نودوهشت ختم می‌شد. حالا اسم فرستنده را ممکن بوده که بعضی از کسانی که این انشا برایشان سند-تو-آل می‌شده ندانند، ولی تاریخ دیگر چرا؟! به چاپار هم می‌سپردند دو سه روزه تحویل می‌داد! حتماً از باب احتیاط بوده که گویند شرط عقل است و صلاحی دیده شده که تاریخ هم درج شود. مثلاً این‌که محکم‌کاری شود و کار هم که از محکم‌کاری عیب نمی‌کند، یا این‌که اگر کسی بعداً همه‌ی پیامک‌ها یا پیام‌های توی پیام‌رسانش را نشست و بازخوانی کرد و رسید به این پیام و نتوانست تاریخ میلادی گوشی یا پیام‌رسان خارجی را به تاریخ خورشیدی تبدیل کند، بتواند بفهمد که این، پیامِ تبریکِ فلان سال نو بوده! بالأخره درج تاریخ را می‌شود یک‌جوری توجیه کرد، مهم نیست، ولی آن اسمی که زیر پیام نوشته شده کارش را خراب می‌کند، چون دارد داد می‌زند که برای شناس و ناشناس یک‌جا فرستاده شده و با این حساب، هیچ‌کدام آن افراد چندان مورد توجه خاصی نبوده‌اند.

لابه‌لای این فوج انشاها، سه عدد پیام کوتاه هم داشتم که جوارح گوشی‌ام را با قدرت بیش‌تری به لرزه درآورد! این سه‌تا، ویژگی خاصی داشتند که ارزش هر کاراکترشان را برای من از مجموع آن انشاها بیش‌تر می‌کرد. کدام ویژگی؟ این‌که کاراکتر به کاراکترشان برای ارسال شدن به من نوشته شده بود و پیام‌های تبریک اختصاصی بودند. مثلاً عبارت «سلام فلانی، عیدت مبارک!» زمانی که به جای فلانی نام شما درج شده باشد، گرچه خیلی ساده و کوتاه است، ولی یک پیام اختصاصی و به نظر من دوست‌داشتنی به حساب می‌آید. در بین این‌همه،‌ فقط همین سه‌تا بود که بی‌هیچ زحمتی می‌شد فهمید از ته دل فرستنده بلند شده و آمده جلوی چشم من. بقیه انگار از سر عادت یا برای ادای یک رسم عرفی انجام شده بودند. گویی کاری است که باید انجام داد، چون خیلی‌ها انجام می‌دهند! البته این پیام‌های تبریکِ ویترینی هم بالأخره ناشی از یک لطف و توجهی بوده که فرستنده به خرج داده و در جایگاه خودشان ارزش دارند، ولی ارزششان تقسیم شده بین این همه‌ای که دریافتش کرده‌اند و لاجرم سهم هر کدامشان خیلی اندک می‌شود. از یک زاویه‌ی دیگری هم می‌شود به قضیه نگاه کرد که در این صورت دیگر تقسیم و این‌ها نداریم و این‌جور پیام‌ها هیچ ارزش قابل اعتنایی نخواهند داشت، ولی خب خوشبختانه ما از آن‌یکی زاویه نگاه می‌کنیم!

 

پیشنهاد من این است که کم تبریک بگو، ولی تبریکی بگو که جان داشته باشد! تبریک را به یک چیز گران‌بها تبدیل کن! فقط وقتی به زبانش بیاور که از جایی در اعماق دلت برخاسته است. این‌طوری تبریکت حال خوب می‌آفریند، لب‌خند روی دل می‌نشاند، دل دریافت‌کننده‌اش را به تو نزدیک می‌کند. سند-تو-آل هیچ‌کدام این خاصیت‌ها را ندارد. دست‌کم برای دوستان و خویشانت، یا پیام تبریک نفرست یا اگر می‌فرستی اختصاصی بفرست. یا درست و حسابی برایشان وقت بگذار، یا کلاً بی‌خیال شو. نیمه‌نصفه خیلی جالب نیست! آن را بگذار برای روابط سرد و خشک اداری و رسمی و دیپلماتیک!


متخصص، با تکنیک، خوش‌صدا، و خلاصه می‌توان گفت واجد همه‌ی ویژگی‌هایی که یک خواننده‌ی حرفه‌ای باید داشته باشد. این را تازگی فهمیدم. از قبل‌تر هم می‌شناختمش‌ها، ولی نه این‌طور. یکی دو قطعه ازش شنیده بودم و نیز می‌دانستم به خوبی از پس ایفای صدای نقش‌های اول مجموعه اپراهای عروسکی درباره‌ی شعرای نامدار ایران برآمده. اما داستان از وقتی جدی شد که سر ماجرای دعوت خواننده‌های درِ پیت این «بند»های بندِ تمبانی در برنامه‌های تلویزیون، چندتا نقدنوشته و قطعه‌ی ویدیوئی دیدم که به حضور این‌جور افراد در برنامه‌های پرطرفدار اعتراض داشتند، و اغلبشان، در مقابل، همین او را مثال می‌زدند که وقتی مهمان خنداونه و دورهمی بوده، چه‌قدر از دقیقه‌های مختصر این برنامه‌های طنز، برای گفتن حرف‌های به‌دردبخور درباره‌ی موسیقی و آواز ایرانی استفاده کرده، و در نتیجه اگر مهمان برنامه یک خواننده‌ی زحمت‌کشیده و قَدَر و درست‌حسابی باشد، این‌قدر مفید خواهد بود و اگر یک خواننده‌ی قُزمیت باشد برنامه به خاطرات جفنگ و اراجیف خواهد گذشت. این شد که من کنج‌کاو شدم ببینم این آقا در خندوانه چه کرده. دانلودش کردم و دیدم و کلی کیف کردم و کلی چیز یاد گرفتم و خلاصه خیلی خوشم آمد. همان‌شب هرچه‌قدر که از دستم برمی‌آمد از آثار رایگانش دانلود کردم تا بارها گوش بدهم. این موضوع ادامه پیدا کرد تا همین اواخر که حضورش در تیتراژهای تلویزیونی پررنگ‌تر شد. احتمالاً بعد از بیست‌سال تلاش و خوانندگی حرفه‌ای و اجرای کنسرت‌های متعدد برای همه‌ی مردم دنیا، بالأخره شَستش خبردار شده بوده که اغلب مردم ایران قرار نیست خودجوش بدوند پی خواننده‌ای که بهتر و تکنیکی‌تر می‌خواند، و برای شناخته‌شدن لازم است بالأخره خودی نشان بدهد و یک‌جوری مقابل دیدگانشان قرار بگیرد. به هرحال همکاری‌اش با برنامه‌های تلویزیونی، به نظرم کاری ناگزیر و در عین حال شایسته برای بهتر و بیش‌تر شناخته‌شدنش بود. همین لابه‌لا خبر رسید که آلبوم جدید هم داده؛ با موسیقی فرید سعادتمند و شعرهای محمدمهدی سیار. جالب شد! یکی از قطعاتش برای همان سریالی بود که آن موقع تلویزیون داشت پخش می‌کرد، و من هم رایگان دانلودش کردم و از موسیقی بی‌آلایش و دلنشین اثر، و صدای ورزیده و زیبای محمد معتمدی حسابی خوشم آمد. درنگ نکردم و دموی سایر قطعات آلبوم را هم شنیدم و دیدم نمی‌شود راحت ازش گذشت، و متقاعد شدم که این آلبوم را باید خرید! از روزی که خریده‌امش تا حالا، هر وقت فرصتی برای شنیدنش فراهم شده، قدر دانسته‌ام! کم مانده در تاکسی هم فلش بدهم دست راننده و بگویم «آقا دمت گرم، تا برسیم مقصد اینو بذار جفتمون صفا کنیم باهاش»!

حالا که بعد از این همه مدت، هم‌چنان قطعات «حالا که می‌روی» برایم لذت‌بخش، شورآفرین و دلنشین است، می‌توانم با خیال راحت به کسانی که تا حالا نشنیده‌اند، پیشنهاد بدهم.

 

 


از این‌جا می‌توانید این آلبوم را با قیمت مناسبی به صورت قانونی خریداری و با بهترین کیفیت دانلود کنید؛ و با کلیک روی این لینک هم می‌توانید مجموعه‌ی تک‌آهنگ‌هایی را که محمد معتمدی در طول سالیان خوانده، رایگان دریافت نمایید.

گرچه از بینشان انتخاب آسان نیست، «برف» و «همراه نسیم» را از میان تک‌آهنگ‌ها مهمان ما باشید. :)


خلاقیت در انتخاب کلمات، قدری وقت لازم دارد، حداقل برای عموم افراد این‌طور است، ولی گاهی لازم است که آدم این وقت را بگذارد. این‌کار می‌تواند حس و حال خوبی را که قرار است بیان شود، عمیق‌تر و ماندگارتر هم بکند. مثلاً فکر کنید که من برای این‌که بخواهم به شما بگویم حالم خوب است، و نخواسته باشم از عبارات کلیشه‌ای و شکلک‌ها استفاده کنم، مجبورم با دقت بیش‌تری حال خودم را تماشا کنم تا بتوانم توصیف بهتری ازش ارائه دهم، توصیفی که باورپذیر باشد و مقصودم را به درستی منتقل کند. این تماشا کردن، این گشتن به دنبال عبارت مناسب، خودش باعث عمیق‌تر شدن تجربه‌ام از آن حس خوب می‌شود.

[ برگرفته از گفت‌وگوها پیرامون محتوای پست جمله‌سازی با جدیدترین امکانات روز ]


این‌طور نیست که بگوییم به خاطر کلیشه شدن یک سری عبارت‌ها در زبان و از دست دادن معنای اصیلشان دیگر ناچاریم احساسات واقعی را با اموجی‌ها و شکلک‌ها نشان بدهیم. کافی است قدری تأمل کنیم. مثلاً ممکن است شما بگویید که وقتی از کسی احوال‌پرسی کنیم و بگوید که «خوبم»، حدس می‌زنید که این عبارت را از سر عادت گفته، و وماً دلالت بر خوب بودن حال او ندارد، و به این نتیجه می‌رسید که اگر حالتان خوب باشد، گفتن «خوبم» مقصود را به درستی منتقل نمی‌کند، و لازم می‌بینید که از شکلک استفاده کنید؛ اما من می‌خواهم بگویم که این‌طور نیست. شما اگر خلاقیت زبانی داشته باشید، می‌توانید به راحتی از این کلیشه‌ها عبور کنید. می‌توانید زبان خاص خودتان را بسازید که حس تازه و تمام‌عیاری را منتقل می‌کند. مثلاً اگر کسی در جواب سؤال شما که «خوبی؟» به جای «ممنون» یا «خوبم» بگوید «آره، خیلی» شما یک حس عمیق دریافت می‌کنید، و متوجه می‌شوید که واقعاً حالش خوب است. بنابراین با خلاقیت‌های کوچک زبانی می‌شود از کلیشه‌هایی که معنایشان را از دست داده‌اند، عبور کرد.

 

مسئله‌ی دیگر مسئله‌ی خصوصیات شخصی در سخن‌گفتن است. شما می‌گویید که کلمه‌ها معنایشان را از دست داده‌اند، چون مثلاً از هر کسی که بپرسیم «خوبی؟» می‌گوید «ممنون، خوبم» و می‌گویید که این یعنی بی‌معنی شدن کلمه‌ها. این مطلب به طور کلی چندان نادرست نیست، ولی من فکر می‌کنم که بستگی به شخص هم دارد و می‌تواند شخص به شخص متفاوت باشد. تصور کنید کسی را که از کلمه‌های متعارف هم با دقت استفاده می‌کند، مثلاً هر کسی را با عنوان «داداش» یا «عزیزم» خطاب نمی‌کند، و برای به کار بردن کلماتی که می‌توانند معنای ویژه‌ای داشته باشند، دقت به خرج می‌دهد. چنین شخصی وقتی بالأخره روزی به دوستش بگوید «داداش»، این کلمه برای دوست او خاص خواهد بود و معنای ویژه‌ای خواهد داشت، چون دوست و اطرافیان هر کس، از شکل حرف‌زدن او و کلماتی که به کار می‌برد، خبر دارند.


[ برگرفته از گفت‌وگوها پیرامون محتوای پست جمله‌سازی با جدیدترین امکانات روز ]

[ حاشیه‌‌نویسی قبلی بر همان پست ]

 


خلاقیت در انتخاب کلمات، قدری وقت لازم دارد، حداقل برای عموم افراد این‌طور است، ولی گاهی لازم است که آدم این وقت را بگذارد. این‌کار می‌تواند حس و حال خوبی را که قرار است بیان شود، عمیق‌تر و ماندگارتر هم بکند. مثلاً فکر کنید که من برای این‌که بخواهم به شما بگویم حالم خوب است، و نخواسته باشم از عبارات کلیشه‌ای و شکلک‌ها استفاده کنم، مجبورم با دقت بیش‌تری حال خودم را تماشا کنم تا بتوانم توصیف بهتری ازش ارائه دهم، توصیفی که باورپذیر باشد و مقصودم را به درستی منتقل کند. این تماشا کردن، این گشتن به دنبال عبارت مناسب، خودش باعث عمیق‌تر شدن تجربه‌ام از آن حس خوب می‌شود.

[ برگرفته از گفت‌وگوها پیرامون محتوای پست جمله‌سازی با جدیدترین امکانات روز ]

[ حاشیه‌نویسی بعدی بر همان پست ]


متخصص، با تکنیک، خوش‌صدا، و خلاصه می‌توان گفت واجد همه‌ی ویژگی‌هایی که یک خواننده‌ی حرفه‌ای باید داشته باشد. این را تازگی فهمیدم. از قبل‌تر هم می‌شناختمش‌ها، ولی نه این‌طور. یکی دو قطعه ازش شنیده بودم و نیز می‌دانستم به خوبی از پس ایفای صدای نقش‌های اول مجموعه اپراهای عروسکی درباره‌ی شعرای نامدار ایران برآمده. اما داستان از وقتی جدی شد که سر ماجرای دعوت خواننده‌های درِ پیت این «بند»های بندِ تمبانی در برنامه‌های تلویزیون، چندتا نقدنوشته و قطعه‌ی ویدیوئی دیدم که به حضور این‌جور افراد در برنامه‌های پرطرفدار اعتراض داشتند، و اغلبشان، در مقابل، همین او را مثال می‌زدند که وقتی مهمان خنداونه و دورهمی بوده، چه‌قدر از دقیقه‌های مختصر این برنامه‌های طنز، برای گفتن حرف‌های به‌دردبخور درباره‌ی موسیقی و آواز ایرانی استفاده کرده، و در نتیجه اگر مهمان برنامه یک خواننده‌ی زحمت‌کشیده و قَدَر و درست‌حسابی باشد، این‌قدر مفید خواهد بود و اگر یک خواننده‌ی قُزمیت باشد برنامه به خاطرات جفنگ و اراجیف خواهد گذشت. این شد که من کنج‌کاو شدم ببینم این آقا در خندوانه چه کرده. دانلودش کردم و دیدم و کلی کیف کردم و کلی چیز یاد گرفتم و خلاصه خیلی خوشم آمد. همان‌شب هرچه‌قدر که از دستم برمی‌آمد از آثار رایگانش دانلود کردم تا بارها گوش بدهم. این موضوع ادامه پیدا کرد تا همین اواخر که حضورش در تیتراژهای تلویزیونی پررنگ‌تر شد. احتمالاً بعد از بیست‌سال تلاش و خوانندگی حرفه‌ای و اجرای کنسرت‌های متعدد برای همه‌ی مردم دنیا، بالأخره شَستش خبردار شده بوده که اغلب مردم ایران قرار نیست خودجوش بدوند پی خواننده‌ای که بهتر و تکنیکی‌تر می‌خواند، و برای شناخته‌شدن لازم است بالأخره خودی نشان بدهد و یک‌جوری مقابل دیدگانشان قرار بگیرد. به هرحال همکاری‌اش با برنامه‌های تلویزیونی، به نظرم کاری ناگزیر و در عین حال شایسته برای بهتر و بیش‌تر شناخته‌شدنش بود. همین لابه‌لا خبر رسید که آلبوم جدید هم داده؛ با موسیقی فرید سعادتمند و شعرهای محمدمهدی سیار. جالب شد! یکی از قطعاتش برای همان سریالی بود که آن موقع تلویزیون داشت پخش می‌کرد، و من هم رایگان دانلودش کردم و از موسیقی بی‌آلایش و دلنشین اثر، و صدای ورزیده و زیبای محمد معتمدی حسابی خوشم آمد. درنگ نکردم و دموی سایر قطعات آلبوم را هم شنیدم و دیدم نمی‌شود راحت ازش گذشت، و متقاعد شدم که این آلبوم را باید خرید! از روزی که خریده‌امش تا حالا، هر وقت فرصتی برای شنیدنش فراهم شده، قدر دانسته‌ام! کم مانده در تاکسی هم فلش بدهم دست راننده و بگویم «آقا دمت گرم، تا برسیم مقصد اینو بذار جفتمون صفا کنیم باهاش»!

حالا که بعد از این همه مدت، هم‌چنان قطعات «حالا که می‌روی» برایم لذت‌بخش، شورآفرین و دلنشین است، می‌توانم با خیال راحت به کسانی که تا حالا نشنیده‌اند، پیشنهاد بدهم.

 

 


از این‌جا می‌توانید این آلبوم را با قیمت مناسبی به صورت قانونی خریداری و با بهترین کیفیت دانلود کنید؛ و با کلیک روی این لینک هم می‌توانید مجموعه‌ی تک‌آهنگ‌هایی را که محمد معتمدی در طول سالیان خوانده، رایگان دریافت نمایید.

گرچه از بینشان انتخاب آسان نیست، «برف» و «همراه نسیم» را از میان تک‌آهنگ‌ها مهمان ما باشید. :)


[ این یادداشت را می‌توانید گوش کنید. ]

آرزوداشتن و در کهکشان آرزوها مرغ خیال را پرواز دادن، فکر می‌کنم که راهی ساده، سریع و نسبتاً تضمینی برای بدبخت‌شدن باشد! البته نه بدبخت‌شدن، که احساس کاذب -اما عمیق- بدبختی. آرزوها جادوگران کهن‌سالی هستند که بی‌هیچ‌زحمتی صاحب بی‌چاره‌شان را به بزم ناکامی و شکست و حسرت و غم و اندوهی طویل دعوت می‌کنند.

خیالِ آشفته‌ای سرک می‌کشد به هزارنقطۀ نامربوط به زندگی، و آن‌ها را بزک می‌کند تا برای زندگی‌اش معنا و شادمانی بیاورند؛ و آن‌گاه، این آرزوهای دور و دراز را در آغوش می‌کشد،‌ و سپس خاطر مشوشش را با توجیهی ساده التیام هم می‌دهد. نام‌های شیک و پسندیده‌ای مثل چشم‌انداز و هدف برایش برمی‌گزیند و از این رهگذار وجدانش را از نیش صفت نکوهیدۀ «طول أمل» رها می‌سازد. نام که حقیقت را عوض نمی‌کند. آرزو هم نه‌تنها صرفاً مال و مقام نیست، که صرفاً امورات مرتبط با دنیا هم نیست، و نه حتی صرفاً آن‌چه به مادیات و معنویات یک‌نفر مربوط می‌شود. می‌خواهم جسارت به‌خرج دهم و هر «هدف بلندمدتـ»ـی را -این کلیدواژۀ موفقیت‌های دروغین مدرن- همان آرزوی دور و دراز بدانم. پیامبران دروغینی که از قوم به‌فنا رفته‌شان، چند نفرِ به‌قله‌رسیده را عَلَم می‌کنند و هوش و خرد را از مردمان سراسیمه در هوس رفاه و پرستیژ می‌ربایند، و همه را مسحور هدف‌گذاری‌های خیال‌بافانه و آرزواندیشی می‌کنند.

کسی که به جای محو بودن در خیال قله‌ای که آن‌سوی ابرهاست، «راه» را در پیش گرفته و توجه به آن قله تنها -و حداکثر- برای آن است که مسیر را غلط طی نکند، از مسیرش بهره می‌برد، صعود می‌کند و شاید به قله هم برسد، و اگر هم نرسد برایش ملالی نیست؛ اما کسی که از ابتدا برای قله‌ای بسیار دور از دست و نظر راه می‌پیماید، هر گامی که بردارد قماری است که به شکست و ناکامی و اندوه نزدیک‌تر است تا خوش‌کامی و موفقیت، چون تک‌تک قدم‌ها موفقیتشان در گروِ قله‌ای است که فرسنگ‌ها دور است. همه‌چیز در چنگ یک آرزوی ناجوان‌مرد گرو گرفته می‌شود تا حلاوت روزهای جاری از زندگی رخت برببندد. این است داستان تراژیک آرزومندی.

روزی را که برای چند صباحِ بعدش چیزی نخواسته ‌باشم و با تمام وجودم، و به زیبایی و پاکیزگی تمام، در حالِ حیات واقعی و ارزشمند همان‌دم باشم، و بی‌هیچ‌چشم‌داشتی برای فردا، فرصت هر لحظه را برای خوب‌زیستن قدر بدانم، جشن می‌گیرم. جشنِ رهایی از گرفتاری در چنگ این باورهای پلیدِ نهادینه‌شده؛ این‌که آرزوها امیدبخشند، به زندگی زیبایی‌ می‌دهند، و اگر آرزویی نداشته‌باشی آینده‌ای هم نداری. و در پی این فریب بزرگ، چه مناسکی که پرداخته شده و چه تکاپوهای بی‌ارزشی که پدید آمده و در جریان زندگی رخنه کرده؛ از فوت‌کردن شمع‌های بی‌معنی کیک جشن تولد گرفته تا دفترهای نوشتن فهرستی از ناکامی‌های آینده!

اگر نیک بنگری، آرزوها سرشتی برآورده‌نشدنی دارند. آرزوها در کنج خیال انسان خانه می‌گزینند، و همیشه خودشان را به شکل‌ورنگی لعاب می‌زنند که از واقعیت زندگی دور باشند. آرزوها، همان سیب‌هایی هستند که به چوب روی سر درازگوش بسته شده‌اند. هی پی‌شان بدوی و هی تو را پی خود بکشند. خصلت آن‌هاست که از واقعیت زندگی دور باشند و دور بمانند و خودشان را دور نگاه دارند، هر روز لباس تازه‌ای به تن بپوشند تا فاصله‌شان از واقعیت محفوظ بماند، و این‌چنین زندگی کسی را که مسحورشان می‌شود به‌سخره بگیرند و نابود کنند. حالا انسان مشوش روزگارِ دویدن‌ها و نرسیدن‌ها، روزگار هیاهوی بی‌حاصل و رنج مدام، هی آرزو کند و هربار یک‌قدم محکم به سوی احساس عمیقاً تلخ ناکامی و بدبختی بردارد، و باز هم همین مسلک منحوس را پیش پای فرزندانش بگذارد. کاش اندکی بایستیم و تماشا کنیم. چرا چیزی که چنین عیان است، چنین محتاج به بیان است؟!


دیوارهای مسجد آن محله را شبیه مسجد جامع کاشی‌کاری کرده‌اند. همان طرح و همان اندازه. زیبا و تروتمیز، کاشی‌ها را مشابه همان ساخته‌اند و چسبانده‌اند به دیوار. بدون هیچ پریدگی یا تَرَکی در لعاب کاشی‌ها. همه‌چیز نو و زیباست. خوب نگاهش می‌کنم. بیش از چند دقیقه. با صبر و حوصله نگاهش می‌کنم. فردایش می‌روم مسجد جامع و روبه‌روی همان دیوار قدیمی می‌ایستم و آن را هم خوب تماشا می‌کنم. انگار تفاوتشان بیش از چیزی است که به‌چشم می‌آید!

کاشی‌های مسجد جامع کهنه شده‌اند. گوشه‌های بعضی‌هایشان شکسته و لعاب‌های بعضی‌ها ترک برداشته. جای رفو و مرمت این‌طرف و آن‌طرفش به چشم می‌آید. اصلاً نو و تروتمیز نیست. پر است از کهنگی. پر از خاطره. پر از آدم‌هایی که آمدند و کنارش به نماز ایستادند. پر از معتکف‌هایی که به آن تکیه دادند. پر از بچه‌هایی که ظهر تابستان صورتشان را به آن چسباندند تا اندکی خنک شوند. پر از پیران و جوانانی که در این سال‌ها گذرشان به آن‌جا افتاده، و حتی پر از گردشگران تازه‌ای که بی‌توجه، فقط لحظه‌ای ایستاده‌اند و با آن عکس گرفته‌اند. کاشی‌های کهنه‌ی مسجد جامع، عمق زیادی دارند. بوی تازگی و نویی نمی‌دهند، اما بوی زندگی می‌دهند.

فقط کاشی‌ها نیستند که قدمت و فرسودگی‌شان بر آن‌ها چیزی می‌افزاید. زمانی‌که تازه لپ‌تاپم را خریده بودم، دلم می‌خواست تا همیشه آن را مثل روز اول نگه دارم. اما دارایی‌های دنیا به‌شدت در معرض فرسودگی هستند. لپ‌تاپ من هم کهنه شده. چندتا از پیچ‌هایش درآمده و گم شده، گاهی یک‌طرف قابش باز می‌شود و باید با دست محکمش کنم. حتی یک نقص فنی هم دارد که وقتی یک‌جا ثابت نباشد، خود به خود روشن می‌شود، و برای جلوگیری از این اتفاق مجبورم بعد از هر استفاده باتری‌اش را درآورم. اما با همه‌ی این اوصاف، این لپ‌تاپ حالا مثل یک رفیق قدیمی است. خم‌وچمش آشنا است و کار با آن آسان‌تر است. بله، کار با یک وسیله‌ی نو و تروتمیز لذت خاص خودش را دارد، ولی وسایل کهنه و قدیمی هم به اندازه‌ی سال‌های با هم ‌بودنمان، حس خوب مخصوص به خودشان را به ما منتقل می‌کنند. لپ‌تاپ من موقع تولید یکی از هزارانی بود که در این مدل ساخته شد و جز شماره‌ی سریال، تفاوتی با دیگر موارد این مدل نداشت؛ اما الان دیگر منحصر به‌فرد است، مثل هر کدام از لپ‌تاپ‌های دیگر آن خط تولید که حالا هزار قصه پشت سر گذاشته‌اند و هزار خاطره برای صاحبانشان رقم زده‌اند.

چند وقت پیش بخشی از «اعترافات یک کتابخوان معمولی» را می‌خواندم. آنه فدیمن نوشته بود که از یک‌جایی به بعد شد طرفدار کتاب‌های دست دوم. حتی گفته بود که یک‌بار کتابی هدیه گرفت که چندین سال از چاپش گذشته بود، ولی هنوز نو بود، و برای همین قبل از خواندن تا می‌توانست به این و آن امانت داد تا جبران این همه سالی بشود که نوازش نشده‌اند. حرفش مرا به‌یاد کتاب‌های پابه‌سن‌گذاشته‌ی کتابخانه‌ها انداخت. یک‌بار رمان مشهور سلین را از کتابخانه گرفتم، و دیدم به اندازه‌ی دو تا رمان گوشه و کنار صفحاتش قصه‌های واقعی نوشته شده. شاید جای اشک خوانندگان قبلی را هم می‌شد لمس کرد. صفحه‌ی اولش مثل دیوارهای پنهان از نگاه مردم، پر از خاطره و نظر و یادگاری بود. گویی هر کسی کتاب را امانت گرفته بود، کامنتی هم صفحه‌ی اول ثبت کرده بود. احتمالاً نفر اول با نوشتن نظرش، جسارت این بحث را در انجمن تک‌صفحه‌ای اول کتاب در دل بعدی‌ها هم ایجاد کرده. گرچه به نظرم امانت‌گیرندگان کار خوبی نکرده‌اند، ولی در کل اتفاق جالبی افتاده. حالا انگار من با یک کتاب چندین کتاب امانت گرفته بودم! کتاب‌‌های کهنه‌ی کتابخانه می‌تواند چنین خاصیتی داشته باشد. هر وقت که به‌دست می‌گیری‌شان، احساس کنی آدم‌هایی را که در سرما و گرمای روزگار، آن‌ها را به‌دست گرفته‌اند و ورق زده‌اند.

 

من هم مثل خیلی‌های دیگر، از فرسوده‌شدن بعضی از چیزهایی که دارم نگرانم و می‌خواهم جلویش را بگیرم، و اگر اتفاق بیفتد ناراحت و مغموم می‌شوم. اما مرور این حرف‌ها یادآوری می‌کند که کهنه‌شدن نه تنها ناگزیر است، بلکه حتی وماً چیز بدی هم نیست. می‌تواند نشانی دوست‌داشتنی از این باشد که خوب ازشان استفاده شده. کهنه‌شدن‌ها زیبایی‌های خاص خودشان را دارند. شاید بیش از آن‌که چیزی از اشیاء بکاهند، چیزهای بسیاری بر آن‌ها می‌افزایند و حس و حال و خاطره و زندگی به آن‌ها ضمیمه می‌کنند. اگر قبول نداری، این‌بار با دقت بیش‌تری به کاشی‌های مسجد جامع نگاه کن.


چند وقت پیش با احسان داشتیم یکی از قسمت‌های مستند-مسابقۀ «ضدگلوله» را می‌دیدیم. یک مسابقۀ هیجان‌انگیزِ میدانی که شبیه‌سازی بسیار خوبی با یک رویارویی نظامی واقعی داشت؛ با تصویربرداری شایسته و تدوین خوب و افزودنی‌های جذاب. احسان که اتفاقاً پای کار دنبال‌کردن خوب‌های سینمای جهان هم هست، می‌گفت در ایران اگر بخواهیم برای جذب مخاطب به رقابت با غول‌های سینمایی و رسانه‌ای دنیا برخیزیم، راه درست فقط همین‌جور برنامه‌هاست. یک نمونۀ دیگرش را هم نمایش بزرگ «شب آفتابیِ» بهزاد بهزادپور مثال می‌زد که جلوه‌های ویژۀ میدانی -مثل انفجار- در اطراف محل نشستن تماشاگران واقعاً اجرا می‌شد و تکنیک‌های میدانی خوب دیگری را هم در اجرای پروژۀ بزرگ نمایشی خود به کار گرفته بود. به نظر احسان در این حوزه کار درست این است که یک‌راست برویم سراغ خلاقیت‌های این‌شکلی. به بیان دیگر، این نقطه جایی‌ست که داخل محدودۀ دایرۀ شایستگی ما برای کار نمایشی و تلویزیونی است؛ وگرنه در سینمای داستانی، به پای گنده‌ها رسیدن کار این یکی دو روزِ ما نیست.

رولف دوبلی برای داشتن زندگی خوب بحث «دایرۀ شایستگی» فرد را مطرح می‌کند؛ یعنی هر کسی تمرکز کند روی کاری که آن را از عموم مردم خیلی بهتر انجام می‌دهد. اگر چنین کنیم، انرژی‌مان هدر نمی‌رود و زودتر به مطلوب می‌رسیم. به‌نظرم دایرۀ شایستگی «ملی» هم داریم. برای مثال، از نظر احسان در زمینۀ رسانه دایرۀ شایستگی ما آثار غیرسینمایی است، نمونه‌اش همان برنامه‌هایی که گفتم.

دربار‌ۀ ادبیات هم می‌توانیم بپرسیم که دایرۀ شایستگی ملی ما شامل چیست. در کشور ما کلاس،‌ کارگاه، کتاب، استاد و علاقه‌مند به داستان‌نویسی تا دلتان بخواهد داریم. اتفاق تازه‌ای هم نیست و سال‌هاست که ماجرا همین است. اما با این حال چند درصد دنبال‌کنندگان این راه آثار ماندنی و واقعاً خوب ارائه داده‌اند؟ قله‌های ادبی معاصر ما که دوباره فتح‌کردنشان کار ساده‌ای به نظر نمی‌رسد؛ با بزرگان داستان‌نویسی جهان چه‌قدر توانستند یا می‌توانند رقابت کنند؟ این موضوع در زمینۀ فیلمنامه‌نویسی چه وضعیتی دارد؟ رمان‌هایی که به دست نویسندگان خوش‌قلم ما نوشته می‌شود،‌ در همین کشور خودمان، نسبت به رمان‌های ترجمه‌ای چه‌طور بازاری دارند؟ حالا بر اساس تجربه‌ها و هر محاسبۀ علمی و اقتصادی و فرهنگی که می‌دانید، به نظرتان اصرار و رؤیاپردازی برای نوشتن رمان، در کشور ما قدم‌زدن در محدودۀ دایرۀ شایستگی هست یا نیست؟
فارغ از پاسخی که به این سؤالات می‌دهید، اصلاً چرا رمان‌نوشتن و داستان‌نویسی در جامعۀ ما طرفدار بیش‌تری از سایر سبک‌های نویسندگی جذاب دارد؟ شاید چون آسان‌تر به نظر می‌رسد! اما می‌دانیم که چنین نیست و تجربه‌ای هم که ازش یاد شد می‌تواند این را نشان بدهد. پس چرا به شکل‌های دیگر نوشتن و حرف‌زدن و فکرکردن چندان توجهی نمی‌شود؟ مثلاً می‌توانیم مطالعات و تأملات خودمان را چند‌برابر بیش‌تر و عمیق‌تر کنیم و به دنبال آن جستارهای علمی یا روایی جذاب و مفید و خواندنی بنویسیم. می‌توانیم تأملاتی را در آثار کهن بیابیم و به زبان امروز بازنویسی کنیم و اثر مفیدی بازبیافرینیم. اگر بلد باشیم حرف‌های قلمبه‌سلمبه را طوری بزنیم که همه بفهمند، هیچ بعید نیست که حرف‌هایمان از بسیاری رمان‌ها خریدار بیش‌تری داشته باشد، و از شما چه پنهان، من فکر می‌کنم به شرط بیش‌تر و بهتر خواندن و اندیشیدن و صبرکردن و قدردانستن سنت ژرفِ علمی و ادبیِ خودمان، یک چنین کارهای غیرداستانی بیش از داستان در دایرۀ شایستگی ما قرار دارند.

احسان خلاقیت سازندگان آن آثار نمایشی و جسارتشان را برای دست‌‌کشیدن از تولید اثر سینماییِ داستانی تحسین می‌کرد. چه اشکالی دارد که علاقه‌مندان به نوشتن هم دست از اصرار برای داستان‌نویش‌شدن بکشند و گسترده‌تر بیندیشند؟ فکر می‌کنم خوب باشد که پیش از هر چیز دایرۀ شایستگی فردی و ملی-میهنی‌مان را به خوبی بشناسیم، و بعد هم تمرکز کنیم روی زدن حرف‌های خوب و راهگشا برای خودمان یا دیگران، در هر شکل و قالبی که بهتر از پسش برمی‌آییم و خواندنش هم به قدر یک داستان می‌تواند حال خوب بیافریند یا لذت ببخشد.


همۀ مردها، همۀ زن‌ها، همۀ پسرها، همۀ دخترها، همۀ ایرانی‌ها، همۀ دانشجوها، همۀ فلان‌ها، همۀ بهمان‌ها. هر جمله‌ای را که این‌طوری شروع می‌شود، اگر جملۀ خبری و ایجابی است، رها کنید و ادامه‌اش را نخوانید! به‌جز ذاتیات ماهوی انسان -که خیلی محدود است و ویژگی‌هایی غیرقابل انفکاک از انسان بما هو انسان را شامل می‌شود، مثل تفکر حداقلی یا تکلم در ذهن بر اساس مفاهیم- هیچ صفتی را نمی‌شود به‌همۀ انسان‌ها یا همۀ افراد یک قشر بسیار وسیع نسبت داد. دلیلش هم روشن است. هر ویژگی که گفته می‌شود، ریشه در شرایطی دارد، و تغییر شرایط می‌تواند آن خصلت‌ها را هم تغییر دهد، و احتمالاً در مواردی به‌دلیل شرایط متفاوت، خصلت‌ها با آن‌چه در گزاره‌های کلی گفته می‌شود متفاوت است.

چند وقت پیش به‌یک وبلاگ‌نویس که ژست تحلیل‌هایی در علوم انسانی می‌گرفت و البته حرف‌های به‌دردنخوری می‌زد، گفتم که اگر تمایل به صدور احکام کلی و ایجابی دربارۀ انسان یا قشر وسیعی از انسان‌ها دارد، راهش را از علوم انسانی جدا کند. به‌من گفت که در حدی نیستم که اظهار نظر کنم چه‌کار بکند و چه‌کار نکند. از پاسخش متقاعد شدم که از اساس روی دیواری اشتباهی دارم یادگاری می‌نویسم. اما می‌توانم به‌شما در این باره تذکر بدهم. چون گاهی چیزهایی دیده‌ام که تعجب کرده‌ام. مثلاً فردی که فکر می‌کردم آدم بالغ و فهمیده‌ای باشد، به‌خاطر یک‌هم‌چین حرف نپخته و نسنجیده و غیر مدلل و غیر مبرهنی، برایش این باور ایجاد شده بود که همۀ افراد فلان قشر، واجد فلان ویژگی هستند. دلیل باورش هم این بود که یک‌نفر از همان قشر به‌آن اقرار کرده است. حال آن‌که حتی اگر یک‌نفر از قشر خاصی بگوید «همۀ ما فلانیم»، حرفش هیچ اعتبار علمی و عقلانی ندارد. اصلاً چه‌طور می‌شود یک‌چنین گزاره‌های کلی‌ای را اثبات کرد؟ کافی است اندکی تأمل کنیم یا چنین ادعاهایی را با تفکری منتقدانه به‌چالش بکشیم.

لطفاً با مسائل انسانی احساسی برخورد نکنید. اگر کسی می‌خواهد حرفش دست‌کم ارزش اعتنا و بررسی داشته باشد، نباید راجع به‌مسائل انسانی روی هوا از خودش گزاره‌های کلی در بیاورد. می‌تواند بگوید «تا جایی که من دیده‌ام»، «به‌نظر من»، «فکر می‌کنم این‌طور باشد که»، «شاید» یا حتی «در اغلب موارد»، اما این‌که بگوید بی‌استثناء همۀ این‌ها یا همۀ آن‌ها، همۀ مردها یا همۀ زن‌ها یا -چه‌می‌دانم- همۀ دهه‌فلانی‌ها این‌طورند و آن‌طورند، دست‌بالا حرفش می‌تواند به‌عنوان یک کنایه یا شوخی قابل اعتنا واقع شود.

شاید گفته شود فلان فیلسوفان بزرگ هم چنین گزاره‌هایی دارند. خب، در این‌صورت، با تمام احترامی که برای تلاش علمی‌شان قائلم، اصرار دارم که اشتباه کرده‌اند؛ اشتباهی که قطعاً شأن علمی‌شان را هم می‌تواند خدشه‌دار کند. اظهار چنین نظری دربارۀ فیلسوفان نامدار برای من دشوار نیست. در صورت صحت چنین نقل‌هایی، هر نتیجه‌ای هم که از حرفشان گرفته‌اند یا گرفته شده ناقص و غیرقابل استناد و اعتماد است. این بت‌ها شاید برای امثال بعضی از دوستانی که ژست تحلیل و این‌ها می‌گیرند هم‌چنان پرستیدنی باشند، ولی باید خدمتشان عرض کنم که استناد به‌ مسلک آن‌ها، به‌هیچ‌وجه برهان موجهی نیست.


این مطلب در ارتباط با پست هنر شگفت‌انگیز روان‌گردانی است.

 

یکی از مؤیدهایی که برای ادعای طرح‌شده در مطلب گذشته به‌ذهنم می‌رسد، ماجرای افزایش شیردهی گاوهاست! حتماً خبرش را دیده‌اید یا شنیده‌اید که برای افزایش شیردهی، در برخی دامپروری‌ها اقدام به‌پخش موسیقی برای گاوها کرده‌اند و نتیجه گرفته‌اند. شاید اگر یک تصویر از طبیعت سرسبز و بکر را هم مقابل چشم گاوها بگذاریم، در افزایش شیردهی‌شان اثر داشته‌باشد. فرآیند این اثرگذاری نیازمند پژوهش‌های علمی است، اما هرچه‌باشد، به‌نظر می‌رسد هرچه‌قدر به‌سمت هنرهای مفهومی‌تر پیش برویم، امیدمان برای یک‌چنین اثرگذاری‌هایی بر دیگر موجودات زنده کم‌تر می‌شود. پس به‌نظر می‌رسد، موسیقی در تحریک‌های جسمانی زودتر و بهتر از خیلی چیزهای دیگر اثر می‌گذارد. مثلاً اگر یک قطعۀ ادبی در توصیف بهار برای گاو بخوانم، هیچ امیدی ندارم که تأثیری بر رویش بگذارد، در حالی که پیشاپیش دربارۀ تصویری واقعی از طبیعت در ابعاد بزرگ، و صدای موسیقی چنین امیدی دارم. چنین تمایزی را در میزان مفهومی‌بودن اثر می‌توان جست. این‌که یک‌چیز نیاز به «فهمیدن» دارد تا اثر بگذارد،‌ و یک‌چیز بدون آن‌که لازم باشد «فهمیده» شود، می‌تواند اثر بگذارد. البته در پست قبلی هم گفته‌بودم که این موضوع، نفی‌کنندۀ ارتباط موارد اثرگذار بر جسم با مفهوم نیست، همان‌طور که روان‌گردان‌ها می‌توانند برای انسان زمینۀ خلق مفاهیمی را فراهم کنند.

 

مؤید دیگر هوش مصنوعی است. تا به‌حال طیف وسیعی از کارها را به‌هوش مصنوعی سپرده‌اند. هوش مصنوعی شعر سروده، داستان نوشته، مقالۀ پژوهشی در حوزۀ مهندسی تدوین کرده و البته موسیقی نوشته و از طریق شبیه‌سازِ رایانه‌ای سازها آن را نواخته. بیش از یک‌دهۀ پیش، دیوید کوپ در دانشگاه استنفورد تعدادی از سونات‌های پیانویی راخمانینف را در اختیار یک دستگاه هوش مصنوعی قرار داد تا چیزی شبیه به‌آن بنوازد. دومینیک لوپس در کتاب فلسفۀ هنر رایانه‌ای می‌نویسد که خودش شاهد بوده، که کوپ دو سونات راخمانینفی را که یکی ساختۀ راخمانینف و دیگری نوشتۀ‌ هوش مصنوعی بود برای گروهی از اساتید موسیقی ارائه داد و آن‌ها نتوانستند تشخیص دهند که کدام برای راخمانینف است و کدام نیست. سال‌ها از آن ماجرا می‌گذرد، اما کیفیت داستان‌هایی که هوش مصنوعی ابداع می‌کند، در آن‌ حد بالا نیست. البته باید اعتراف کنم که مقالاتی که هوش مصنوعی در حوزۀ مهندسی رایانه نوشته‌است، در مواردی از مجلات پژوهشی پذیرش گرفته، و در واقع داوران مجله متوجه هیچ خللی در اثر نشده‌اند. اما مهندسی هم با هنر، ادبیات یا فلسفه متفاوت است. به‌نظرم هوش مصنوعی در زمینۀ اموری که تخیلی‌تر باشند و یا به‌ادراک مفاهیم نیاز جدی داشته‌باشند، راه دشوارتری در پیش دارد، و در یادگرفتن و بازآفرینی نحوۀ محاسبه‌ها یا تکنیک‌هایی که چندان به‌تخیل نیاز ندارند کاملاً موفق است، و با این‌حال، سال‌ها پیش به‌خوبی از عهدۀ موسیقی برآمده.

 

گفته‌بودم که پیشنهادهای دستۀ دوم زود اثر می‌گذارند و زود اثرشان از بین می‌روند. طبق بازخورد یکی از دوستان، این ادعا دقیق نیست و مورد نقض دارد؛ باکتری‌هایی در روده هستند که در کاهش افسردگی مؤثرند، و اگر مثلاً یک‌بار مصرف شوند، برای مدتی بسیار طولانی خودشان را تکثیر می‌کنند و باقی می‌مانند و اثرشان دوام دارد. می‌توانم توجیه کنم که تکثیر و حضور مداوم باکتری‌ها، به‌منزلۀ مصرف مداوم آن باکتری است، و به‌فرض «از بین رفتن سریع اثر» لطمه نمی‌زند، زیرا در این مثال، حتی اگر اثر زود برطرف شود، مجدداً اثرگذاری اتفاق می‌افتد. ولی با این‌حال، می‌پذیرم که شواهد کافی برای مدعای من وجود ندارد. بهتر است به‌جای هر اظهار نظر وسیعی، صرفاً خودم را مثال بزنم. برای من موسیقی پدیده‌ای است که با سرعت خوبی می‌تواند احوالم را دگرگون کند، و البته اثری که بر احوالم می‌گذارد ماندگار نیست. اگر دغدغه‌های ذهنی را شبیه شیئی تصور کنیم که با کش به ذهن من بسته شده‌باشند، موسیقی می‌تواند با قدرت خوبی آن‌ها را به دوردست پرتاب کند، و یا حتی در طول اجرا، آن‌ها را دور نگه‌دارد، اما به‌محض آن‌که حضورش پایان بپذیرد، کش کار خودش را می‌کند و دغدغه‌ها با سرعت به‌جای خودشان برمی‌گردند، اما راه‌کارهایی از جنس اندیشه، به‌کندی تلاش می‌کنند تا کش‌ها را پاره کنند. این سخن هم به‌منزلۀ ارزش‌داوری این دو دسته از راهکار نیست. هر راهکار می‌تواند در جایگاه خودش و به‌اندازۀ خود مؤثر واقع شود، و احتمالاً بهترین شیوه‌ها، تلفیقی باشد از همۀ راهکارها، با توازنی معقول و مناسب.


زمانی که حالتان گرفته‌است، دمغ هستید، بی‌حوصله هستید، غمگین هستید یا مواردی شبیه به‌این‌ها چه‌کار می‌کنید؟ اگر کسی چنین وضعیتی داشته‌باشد و بیاید سراغ شما و کمک بخواهد، چه‌پیشنهادی برایش دارید؟ شاید پیشنهادهایی از جنس معنا و فکر و اندیشه باشند. مثلاً توصیه به‌ریشه‌یابی آن حس‌وحال و درک بی‌اهمیتی آن نسبت به‌گسترۀ هستی. راستی که اندیشیدن گاهی می‌تواند تأثیر خوب و عمیقی روی احوال انسان بگذارد. اما پیشنهادهای دیگری هم می‌توان داد؛ مثلاً پیشنهادهایی از جنس قدم‌زدن، تنفس عمیق، نوشیدن یک‌جور دمنوش یا حتی خوردن نوعی دارو. تحرک جسمی، یا خوردنی‌ها و آشامیدنی‌هایی که روی حس‌وحال انسان تأثیر می‌گذارند. از این دو دسته مثال‌های دیگر هم می‌توان زد. گاهی ممکن است کسی برای شما شعری بخواند و حال شما عوض شود، و گاهی ممکن است فرد مقابلتان عطری به‌خود زده‌باشد و تأثیر آن را بر احوالتان احساس کنید. گروه اول که از جنس معنا و اندیشه هستند، توجه شما را به‌سمت خاصی سوق می‌دهند یا جرقۀ مفهومی را در ذهن شما روشن می‌کنند تا از طریق آن حالتان بهتر شود. می‌توان گفت آن‌ها مستقیماً روان شما را نشانه می‌گیرند. اما گروه دیگر آن‌هایی هستند که به‌طور مستقیم نه با روان شما، که با بدن شما کار دارند. تأثیرشان از طریق جسم است.

اغلبِ دانشمندان تأثرات روانی را چیزی جز فرآیندهای جسمی نمی‌دانند. در مقابل، فیلسوفان و متفکران زیادی هم هستند که نه‌تنها پا را از فرآیندهای جسمانی بالاتر می‌گذراند، بلکه اصل قضیه را همان چیز غیر جسمانی می‌دانند. من فکر می‌کنم هر کدام این دیدگاه‌ها را که بپذیریم، دسته‌بندی بالا را درک می‌کنیم. حتی اگر نگاهمان هم‌چون اغلب دانشمندان، فیزیکالیستی باشد، بین چیزی که مستقیماً تغییرات جسمی ایجاد می‌کند، با چیزی که از طریق مفاهیم به‌پالس‌های الکتریکی یا سیگنال‌هایی در مغز یا چنین‌ چیزهایی تبدیل می‌شود، فرق می‌گذاریم. دستۀ اول با دستۀ دوم تفاوت‌هایی دارند. دستۀ اول دیرتر تأثیر می‌گذارند، اما تأثیراتشان می‌تواند ماندگارتر باشد. دستۀ دوم معمولاً سریع اثر می‌کنند، و غالباً اثرشان هم سریع از بین می‌رود. این‌دسته، می‌توانند اعتیادآور هم باشند.

در بین پیشنهادهایی که می‌شود، موارد جالب لب‌مرزی هم می‌توان یافت. مثلاً موردی است که گرچه جزء هنرهاست، ولی از نظر من به‌دستۀ دوم شبیه‌تر است. موجود شگفتی به‌نام موسیقی! یک قطعۀ موسیقی چه‌معنایی دارد؟ چه‌مفهومی از آن به‌ذهن شما منتقل می‌شود؟ چه‌حرف مشخص و چه‌باور بین‌الاذهانی‌ای در آن نهفته‌است؟ هیچ! موسیقی صرفاً یک‌سری ضرب‌آهنگ منظم است، اما به‌شدت در حس‌وحال انسان اثر می‌گذارد. درباره‌اش دانش تخصصی ندارم، ولی می‌توانم حدس بزنم که موسیقی از آن دسته است که مستقیماً بر جسم -و به‌طور خاص مغز- اثر می‌گذارد، و حس‌وحال انسان را عوض می‌کند. گویی بی‌واسطه پالس‌هایی در مغز تولید می‌کند. چیزی شبیه به‌اتصال الکترود به‌مغز برای تحریک آن یا خوردن دارو، ولی با قدرت و شدتی متفاوت. موسیقی شبیه ادبیات نیست، چون حرفی نمی‌زند، واژه‌ای در دل خود ندارد، مفهوم روشنی را بیان نمی‌کند. شبیه به‌آثار نمایشی نیست که بتوان دربارۀ مفاهیم و حرف‌هایی که می‌زنند فکر یا چون‌وچرا کرد. گذشته از این، موسیقی تقریباً بر همۀ مخاطبانش به‌سادگی -گرچه با شدت کم و زیاد- تأثیرات مشابهی می‌گذارد. در هر سنی که باشند، با هر مقدار دانش و تجربه‌ای که داشته باشند، و بدون آن‌که اصلاً لازم باشد به‌آن دقت آگاهانه‌ای بکنند. موسیقی به‌داروی روان‌گردان شبیه‌تر است. داروی روان‌گردان می‌تواند منجر به‌تجربه‌هایی از جنس مفهوم شود، ولی می‌پذیرید که اثرگذاری آن بی‌واسطه از طریق جسم است. موسیقی اثرگذاری سریعی دارد، اما زود هم اثرش از بین می‌رود، شاید اعتیادآور هم باشد، گرچه صرف این تشابه برای چنین ویژگی‌ای کافی نیست.

در صدد این نیستم که بر اساس این مقدمات حکمی ارزش‌داورانه دربارۀ موسیقی صادر کنم. این مقدمات اصلاً نمی‌توانند به‌یک ارزش‌داوری مشخص منتهی شوند. آن‌چه جالب توجه است، فرآیند شگفتی است که در شنیدن یک‌ قطعۀ موسیقی رخ می‌دهد. گاهی اتفاق می‌افتد که ساعت‌ها کلنجار ذهنی برای کنار زدن یک حس‌وحال چندان مؤثر نیست که شنیدن اتفاقی یک قطعۀ موسیقی! چگونه یک قطعۀ صوتی خالی از معناهای گزاره‌ای، درگیری فکری با معانی گزاره‌ای مرتبط به‌یک مسئله را به‌حاشیه می‌راند و حس‌وحال ناشی از آن را کم‌رنگ می‌کند؟ از این‌جهت، به‌نظرم کاملاً شبیه یک دارو یا فعالیت جسمی و غیر مرتبط با ذهن است، که البته روی مشغله و حالات ذهنی اثر می‌گذارد، و گرچه جزء هنرهاست و موقعیتی لب مرزی دارد، اما به‌دستۀ دوم شبیه‌تر است تا دستۀ اول.


سپیدِ عزیز و بزرگوار، سلام

می‌دانم که شرایط مهم و حساسی داری و نمی‌خواهم زیاد وقتت را بگیرم. کوتاه بگویم که این‌روزها ما هم حسابی به‌یادت هستیم و برایت دعا می‌کنیم و امیدوارم که توان‌مند و قبراق باشی. تو چه بسیار گران‌قدر هستی و ما سالیان دراز از قَدرَت غافل بودیم. ما را ببخش اگر در شکرگزاری حضور ارزشمندت کوتاهی کردیم. این روزها تا می‌توانی مواظب خودت باش که چشم امید خیلی‌ها به‌توست. خودت را حسابی قوی کن و با توان و انگیزۀ بالا، در آمادگی کامل باش. اگر حمله‌ای رخ داد، آرامش خودت را حفظ کن، اما وقت را هدر نده. نفس عمیق بکش، بر توانایی‌هایت مسلط شو، از آن شاخک‌های بی‌ریخت دور کلۀ کوفتی‌اش هیچ نترس، و با قدرت و اعتماد به‌نفس اقدام کن و بخورش. اگر هم خوردنی نیست، بهش شلیک کن یا هر طور که دخلش می‌آید. قوی باش و هیچ واهمه‌ای نداشته باش. تو می‌تونی پسر!


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

bioopic ولایتمداران عزیز چت|چتروم عزیز|چت عزیز|چت روم عزیزچت اصلی موفقیت تو ترس و لرز ... درمان هموروئید با لیزر ونوس گرافیک